هستِ پوچ و هیچِ نیست
سیاتل ۲۰۲۱

خموشید خموشید خموشی دم مرگست 
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

… هستِ من رقصان است 
هستِ من می‌داند
آن هنگام که نمی‌دهد ابر، مجالش رقص،
آن هنگام که حدود اختیار را 
تقلا دگر سودی نیست
سر رسیده زمان هجرت.
چمدان را باید بست، 
تهی باید گشت
از زمان، 
زبان، 
وز هرآنچه صدای دیگری در آن پیچان است.
پر باید شد از سکوت، سوار بر یادِ مرگ،
پرواز باید کرد پی کوه
و جایی در شکاف مشاهده
به تماشای زمان 
غرق باید شد.
بسط باید نشست، بسط باید نشست، 
تا برکه‌ی افکار زلال شود و تاریک.
و در آن زلالِ تاریک 
آنوقت که یادِ مرگ بسان پلکانی سیمانی هویدا می‌گردد
نفس باید کشید
مرتب، پی در پی؛
نفس چون تریاک است 
تصویر اتصال را، نشانی مقصد را،
وضوح می‌بخشد؛ 
نفس نرده‌ایست چوبی
که در آن تاریکی 
حضورش الزامیست.
غنیمت باید شمرد، دستاویز باید شد،
نزول باید کرد؛
پله‌ها،
به نیستانِ نیستی 
به هیچ،
مختوم‌اند. 

نیستِ من بالقوه، نیست من بیکار است
آرام، بی‌پروا، بسان حلزونی در باران 
گردِ تمامیت،
حول هستی می‌چرخد.
نیستِ من خالی نیست،
فهم نیستِ من کارِعلم، بحث منطق نیست.
همهْ روحِ تاریخ در آن جاریست.
نیستِ من آزاد، نیستِ من بی‌معناست
بی‌فردا، بی امروز،
در نیستان
چون مسافری که چشم از راه برنمی‌دارد
لحظه‌ها را می‌سنجد.

چه هستم من جز هیچ، جزچیدمانی‌ شاید منحصر به فرد 
ازآینه‌های پاره پاره که تصویر زمان را ضبط می‌کنند
و چه تکمیل است این هیچی ...

و من می‌دانم
آن نخستین روزنه‌ای که ابر را خواهد درید
از مرکزِ تاریکیِ نیستِ من خواهد تابید. 
و من می‌دانم
آن زمان که باز 
دست نور
نوازش چهره‌ام را آغاز کند، آن‌ زمان که حدود اختیار
باز مجال جدال شوند
سر رسیده‌‌‌است هنگام همت 
کمر باید بست 
نیستان را وداع باید گفت 
ببریده، نفس‌ زنان، غرقِ در شوق 
پلکان را
بالا باید دوید و در سوزشِ آفتاب
هست باید شد.
هست باید شد و پوچ.

هستِ من بالفعل، هستِ من بیمار است
نُقصان را میترسد
هستِ من پیوسته  
پی درمان است.
هستِ من چون خاری،
که در بیابان چرخان است
خودخواهانه پی ایثار است.
هستِ من پر‌کاراست
وَ چون کودکی که در انتظار بلوغ والدینش پیر شده
گاه گریان فریاد می‌زند:
که وطن ویران است؛
گاه ساده جهان خویش را چنگ می‌زند
و گاه عاشقانه در پی بهبودِ حالِ ماست.  
هستِ من پر‌معنا، هستِ من در بند است
پی دیروز، پی فردا، روی نردبان ترقی، پی حضور دیگری 
امکان را می‌سنجد.

چه هستم من جز پوچ، جز فضایی شاید منحصر به فرد 
که صدای عزیزانم در آن پیچان است.
و چه پر معناست این پوچی ...

و آنگاه که ابرها آسمان را می‌بندند
من دلگرمم 
من می‌دانم نشانی‌ِ نیست پسِ هستِ من حکاکیست،
و می‌دانم مرگ مرا سرانجام به نیستان خواهد برد
و چه باک‌ اگر‌ رنجْ قیمتِ هستیست
تاوانِ پوچیست.
تا دمِ مرگ
به اشاره‌ی هر نور
پیِ موسیقیِ آزاد و بی‌معنای نیست
هستِ من در بند است
هستِ من می‌داند
هستِ من رقصان است …


فرم اظهار نظر